چهارمین داستان و آخرین داستانی که شاهد بودهام؛ عجیبترین آنهاست. من آن را زود ننوشتم. حداقل تا دو ماه بعد از آنکه زهرا روبروی من نشست و از تاثیرگذارترین لحظات زندگی گفت، ننوشتم. دلیلش را هم نمیدانم. جامعهشناسی بود آرام و خندان؛ وقتی رسیدم سر قرار، گفتم:
میدانستی آبجو در یکجا نشینی بشر نقش داشته؟» گفت: این سوال من هم بود، وقتی اون اپیزود
بیپلاس رو گوش میدادم.» و گفت: البته بشر آبجو را هم نداشت، آخر چیزی پیدا میکرد که به خاطرش یکجا نشین شود و دور هم جمع شوند برای سالهای دراز.» عاشق اجتماع آدمها بود؛ صحنهی بالا بردن جمعی دست آدمها، اشک را در چشمانش جمع میکرد. برای من که به فردیت آدمها فکر میکنم، مصاحبت با زهرا، بعضی چیزهای تاریک فکرم را روشنتر کرد. یادم بماند که بعدا دربارهی رابطهی فردیت آدمها با جامعه بنویسم.
وقتی به زندگیم نگاه میکنم، همهچیز مثل یک پازل میمونه. دو چیز زندگی من رو تحت تاثیر قرار داد. جامعهشناسی و سفر. در دانشگاه سر از جامعهشناسی درآوردم. جامعهشناسی بهم یاد داد که قضاوت نکنم. چیزها نسبیان و آدمها نسبیتر. اینطوری به صلح رسیدم؛ با خودم. اما همهچیز از سفر شروع شد.
وقتی آدم حد و مرز و چهارچوبهاش رو بشناسه، میتونه فراتر بره. مدتها پیش، شب، زمانی که من تنها توی خونه خواب بودم، اومد. چیزهایی رو برده بود و من متوجه نشده بودم. بعد از اون مشکل رنجآوری برای من ایجاد شد. من دیگه هیچوقت نتونستم شبها تنها باشم. همیشه یکنفر باید تو خونه پیش من میموند. ترس از تنهایی و با من موند. در عین حال عاشق سفر بودم. هر بار تصمیم گرفتم برم سفر، بقیه یا کار داشتن یا اون زمان آماده نبودن. تصمیم گرفتم تنها برم. من حتی سینما هم تنها میرم، اما این تصمیم مهمی بود؛ به نپال رفتم و ۲۰ روز تنها بودم. شب اول، من توی چادر نشسته بودم، وسط جنگل. نفسم بند اومده بود و گریه میکردم. گریه و گریه. کی فکرش رو میکرد منی که توی خونه نمیتونستم تنها باشم، حالا باید وسط جنگل، توی تاریکی مطلق و سرما، تنها بمونم؟ آه، انقدر گریه کردم تا از حال رفتم. صبح، اون ترس رفته بود. بزرگترین ترس زندگی من، در یک شب محو شده بود. تو سفر، تکههای پازل به کار میاومدن. شبهای بعد، چیزهایی از ناخودآگاهم به سطح میاومد و من فراموش میکردم. بزرگترین رنجهای زندگیم. من عشقی که سالها ازش رنج میکشیدم، رو اونجا رها کردم. این صلح من رو آدم بهتری کرد. یا این ریسک؟ ریسک تنها رفتن به سمت ندایی که قلبم میداد؛ سفر.
به زهرا خبر داده بودیم که قرار است ازت عکس هم بگیریم. با خنده گفته بود: پس لباس خوشگلهام رو میپوشم.» عکس را قبل از شروع صحبت گرفتیم. بهش گفتم: خوب بلدی عکس بگیری؛ اینکه خنده را بفرستی تو چشمهات خیلی هنر است.» خندید و گفت: عکس خوبی شد.»
درباره این سایت