Neverness



حالا نزدیک به ۶ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. ابتدا در بلاگفا و بعدا همین‌جا، بعد بلاگ‌اسپات و بعد هم مستقلا روی یک دامین و فضای شخصی. هیچ زمان وبلاگ‌های‌م را حذف نکرده‌ام - اگر زیاد نخواهم دروغ را وارد ماجرا کنم، چرا، یک‌بار حذف کردم. همین چند دقیقه پیش - و جز بلاگفا و وبلاگ سابق‌ام در بیان، در همه‌ی آن‌ها نوشتن را ادامه داده‌ام.

 

در بلاگ‌اسپات معمولا زمان‌هایی می‌نویسم که حال خوبی ندارم؛ در عوض در وبلاگ شخصی‌ام از یافته‌ها و دانسته‌های‌م می‌نویسم. چیزهایی که فکر می‌کنم می‌تواند باعث شود آدم‌ها کارهای‌شان را بهینه‌تر و سریع‌تر انجام دهند.

 

پس این‌جا را برای چه می‌خواهی؟ برای تلفیق. من فکر می‌کنم اگر حقیقتی وجود داشته باشد، در جای جای دنیا پخش شده. در فیزیک و شیمی و ریاضی. زیر آب و روی کوه؛ در متروهای پاریس و سیگار فروشی‌های تهران.

 

من این‌جا از تکه‌های مختلف پازل می‌نویسم. چیزهایی متفاوتی که فکر می‌کنم می‌توانند در آینده به‌هم مربوط باشند.

 

اما؛

 

همه‌ی این کارها را ناامیدانه انجام می‌دهم. بدون انتظار برای یافتن. نام وبلاگ به همین دلیل انتخاب شده است. این‌جا محل ثبت تلاش‌هایی‌ست نافرجام و بدون نتیجه.


سینا، دومین آدمی بود که روبروی من نشسته بود و داستان می‌گفت. داستانش را من ننوشتم اما، غزاله نوشت. در نگاه اول، شاید داستان‌های این آدم‌ها، پر باشد از جملاتی که بارها گفته شده‌اند؛ اما ماجرا این است که این آدم‌ها برای اولین‌بار است که سعی می‌کنند بخشی از زندگی‌شان را بیابند که ارزش روایت دارد. وقتی تلاش می‌کنند تا از بین وقایع پخش و نامنظم زندگی، یک رابطه معنادار استخراج کنند، درحال توضیح معنای زندگی‌شان هستند. من فکر می‌کنم زندگی‌هامان پی‌رنگ مشخص و از پیش تعیین شده‌ای ندارد. پی‌رنگ را خودمان می‌ریزیم. روایتی که می‌کنیم بر گرفته از پی‌رنگ و معنایی‌ست که در زندگی جستجو می‌کنیم.

دیده‌ام که آدم‌های روبرویم، وقایعی مشابه را چطور با پی‌رنگ‌های متفاوت، به شکل متفاوتی تعریف می‌کنند.

با تغییر پی‌رنگ‌ها می‌توانی داستانی امیدوارکننده را به یک واقعه‌ای پیشِ پاافتاده تبدیل کنی.

 

شگفت‌آور ولی این است که نقاط عطف داستان‌ها، زمانی‌ست که خودشان را جدی می‌گیرند. ممکن است چیزی در نظر همه‌ی دنیا، سخیف و غیر فاخر باشد - زمانی که می‌گوییم خب به درک - زمانی‌ست که پی‌رنگ داستانی ریخته می‌شود. چیزی شاید در نظر همه چرت باشد، اما در تو تاثیری شگفت‌آور ایجاد کند.

 

زندگیم هیجان‌‌ انگیز شروع نشد. معمولی بود، درس خوندم مثل همه، و بعد از چند سال دیدم نه، این اونی که می‌خوام نیست.
گشتم، گشتم دنبال اون هیجانی که باید اتفاق می‌افتاد. و تو دوچرخه‌ سواری پیداش کردم.
 مدت طولانی‌ای بود. کوه رفتم، توی جاده‌ها. دوچرخه به من نزدیک بود. و خب یک روز، دیگه نبود. یده شد. سخت بود کنار اومدن با نبودنش، ولی نمی‌تونستم کنار نیام. دوباره یک‌چیزی رو گم کرده بودم. 
گشتم، گشتم، و عکاسی رو پیدا کردم. من زنده شدم. سال کنکور بود، رشته‌م ریاضی بود؛ ولی عکاسی رو دوست داشتم و به نظرم اون‌جا وقت ریسک کردن بود. ارزشش‌ رو داشت چون چیزی بود که زندگیم رو قشنگ‌تر می‌کرد. یاد گرفتم. دانشگاه هم می‌رم. 
هنوز هم اون چیزی که بهم انگیزه می‌ده، عکاسی‌ه. اون‌موقع همهٔ پس‌اندازم رو و چیزهایی که داشتم رو فروختم تا اولین دوربینم رو بخرم. شروع کردم به کار عکاسی و بعد از یک مدت سفارش گرفتم، و از ریسکی که کرده بودم خوشحال بودم، و هستم.

اون چیزی که من رو قوی کرد، اون اتفاق‌هایی که من رو به چیزی که می‌خواستم رسوند، چیزی به جز سختی‌هام، تلاشم و مشکلاتم نبودن. من تو سخت‌ترین شرایط بود که عوض شدم و فهمیدم فقط خودم هستم که می‌تونم خودم رو نجات بدم، و به‌خاطر همین، هر موقع بتونم، به بقیه کمک می‌کنم.

به‌ش گفتم: از عکاس‌ها چطوری باید عکس بگیرم؟» گفت: لازم نکرده. تو داستان بنویس. خودم برات عکس می‌فرستم.»


رازها را در داستان‌ها جستجو کن.» را آن‌که گفته، ما آدم‌ها را می‌شناخته. مدت‌ها پیش زمانی که در اینستاگرام به صورت اتفاقی HumansOfNy را یافتم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. آدمی در کوچه پس‌کوچه‌های نیویورک، راه افتاده دنبال قصه‌ها. قصه‌هایی از معمولی‌ترین آدم‌هایی که می‌شود دید.

 

نتیجه اما شگفت‌آور بود. هر آدمی، قصه‌ای یگانه برای تعریف دارد. مهم نیست چطور زندگی می‌کنی، نقطه‌ عطف‌های زندگی هر کدام از ما، مهیج و چیزهایی برای آموختن به ما می‌دهد.

 

این برای من، که بی‌پروا قصه‌ها را عاشقم، چیزی شگفت‌آور بود. در یکی از گروه‌های مردم‌نهادی که درشان فعال بودم، این را به صورت یک فعالیت تعریف کردم. داستان من شد بخشی از آن؛ صحبت کردن با آدم‌های خیابان، برای گفتن قصه‌شان. سه داستان اول را خودم مستقیما در چشم‌های‌شان نگاه می‌کردم و برایم روایت می‌کردند. آن چشم‌ها پر بودند از زندگی؛ از حضور پر رنگ زندگی در لحظات سرنوشت‌ساز داستان‌ها؛ از درد و مقاومت. بعدها به علت مشغله، دیگر نتوانستم خودم ماجرا را ادامه دهم. اما خوشبختانه آدم‌هایی آمدند و ادامه دادند، داستان‌ها نوشته و منتشر می‌شدند تا ما یاد بگیریم مرکز عالم نیستیم. که داستان‌های یگانه زندگی‌هامان چیزهایی ارزشمند به ما هدیه می‌دهند. و بزرگ‌ترین آورده برای تعریف کنندگان داستان‌ها، این بود که خودشان را می‌پذیرفتند. داستان‌شان را حالا از زبان کسی جز خودشان می‌شنیدند، و همه‌چیز در نظرشان رنگ و بویی اسرار آمیز می‌یافت - یک‌بار این جمله را یکی‌شان گفت و من خندیدم.

 

در معرفی طرح داستان من، چنین نوشته بودم:

 

آن‌چه در کتاب‌ها پیدا نمی‌کنیم، داستان زندگی خودمان است. مطالعه‌ی داستان زندگی‌مان، با همه‌ی اتفاقات به ظاهر معمولی و همه‌ی آن احساسات عادی، فضیلت را عمیق‌تر به ما می‌شناساند، تا آثار ارسطو.»
میشل دو مونتنی، فیلسوف دوره‌ی رنسانس.

همه‌ی ما خلاق هستیم. احتمالا مونتنی، که نیچه او را نیرومندترین جان‌ها» می‌خواند بیش از همه، در ما نیروی مرموز خلاقیت را دیده بود. داستان زندگی انسان‌ها، معمولی‌ترین آن‌ها، پر است از لحظات عمیق‌ِ زندگی. خلاقیت‌های محض. فقط کافی‌ست بار دیگر، با دقت‌تر به زندگی‌هامان، به داستانی که تاکنون تعریف نکرده‌ایم، دقیق‌تر، نگاه کنیم.

. داستان من قرار است گنجینه‌ای باشد از تجربیات و حس‌های ارزشمند، که هرگز دیده نشده‌اند.

 


 

نسیم، اولین کسی بود که برایم داستان گفت. او ۱۷ سال داشت و یک ماه بعد از ایران رفت. هنوز هم گاهی در یکی از این شبکه‌ها با هم صحبت می‌کنیم. او یکی از به خود متکی‌ترین دخترانی‌ست که در زندگی دیده‌ام.

 

از بچگی یاد گرفتم برای چیزی که می‌خوام تلاش کنم؛ اون زمان - توی بچگی - خیلی مشکل داشتم. خب هیچ وقت مامان و بابام پیش من نبودن؛ این من رو خیلی مستقل بار آورد.
یک مهر، روز تغییر زندگی‌م بود؛ اومدم اصفهان و پدرم باهام اتمام حجت کرد، اگر چیزی رو می‌خوای، سخت تلاش کن.» و پارسال شبی نبود که من راحت بخوابم.
به نظرم آدم زمانی که وارد یک مرحله‌ی جدید می‌شه، درهای جدیدی هم روبروش باز می‌شن. یک مهر مرحله‌ی جدید زندگی‌م بود. خواستم که یک ماموریت داشته باشم. مطالعه روی بچه‌هایی که با مشکل ژنتیکی به دنیا میان.
یک دغدغه هم دارم؛ بتونم از تمامیت زندگی‌م لذت ببرم، در کنار مشکلاتی که می‌دونم تا آخر عمر تو زندگی هر آدمی هستن. سختی همیشه هست؛ ولی من نمی‌خوام این فرصت رو از دست بدم. دوست دارم اگر امروز روز آخر زندگی‌م باشه، بعدش بگم اشکالی نداره، روز خوبی بود.»

 

به‌ش گفتم: چرا نمی‌خندی؟» گفت: خنده‌م نمیاد.» گفتم: مصنوعی بخند.» و بعد برگشت سمت من، خندید و گفت: این‌طوری؟» عکس همان وقت چکانده شد.

 


نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز می‌خواندند و بعد ناگهان می‌رفتند سراغِ خاطرات‌شان. وقتی تعداد سال‌های پشت سر، بیشتر از سال‌های پیش‌رو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر می‌کنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

سه‌تا بستنی گرفتم و نشستم کنارشان. وقتی بستنی را به دست‌شان می‌دادم مرد مو بلند گفت: پیرمرد و چه به بستنی!» دوست‌ش گفت: بستنی برای پیرمردهاست.»

این دوتا، رفیق چهل ساله بودند؛ همان اول رفاقت قرار گذاشته بودند با هم چهل سال رفیق باشند، نقلی هست که رفقای چهل ساله، برادر می‌شوند. پیوندی عمیق؛ آمیختگی مستحکم از اخلاق و رفتار. اتصالی نامرئی.

چهل سال با دوچرخه در میدان، رکاب زده‌اند. کنار قالی فروش‌ها و زیور فروشی‌ها. چهل سال را از دریچه‌ی چهار چشم دیده بودند. برای سلامتی‌ام صلوات فرستادند، با جمعیت. بعد به پیروی از همه‌ی پیرمردهای باحال روزگار، به‌م پسته دادند. گفتند دوست دارند که چهل سال دیگر هم با هم میدان را نگاه کنند. بزرگ شدن‌ها و پیر شدن‌ها. مسجد شیخ لطف‌الله که حالش خراب بود. می‌گفت: وقتی حال سازه‌های این‌جا خراب است، من ناراحتم. چای و نبات می‌خورم و دلم می‌سوزد.» مرد کلاه دار، سکوت بیشتری داشت. به جایی میان ابروهایم نگاه می‌کرد - حتما برای آن‌که زل نزند توی چشم‌هام - و گفت: جوان، چه بگویم که فکر نکنی نصیحت است؟» گفتم: نصیحت گریز نیستم. هر چه می‌خواهی بگو.» گفت: عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید.» بعد پا شدند تا بروند؛ عشق و تاریخ بود که دست در دست می‌رفت در شگفت‌انگیزترین جای زمین. در جمعیت بازار محو شدند، میان دو گنبد.

عکس را مهران گرفته.


داستان‌ها فقط تعدادی کلمه نیستند. آن‌ها مخلوطی از صداها، حرکات انگشتان و مکث‌ها هستند. باید در چشم‌های‌شان نگاه کنی، تا بفهمی وقتی از خودکشی حرف می‌زنند، از چه می‌گویند. داستان توحید بخشی‌هایی داشت که با توجه به چهارچوب‌های گروه و حساسیت‌های حاکم بر کشور حذف می‌شد؛ توحید آتئیست بود - چه پارادوکس بامزه‌ای است که آدم نام‌ش توحید باشد و خودش بی‌خدا - و یک‌بار هم خواسته بود خودکشی کند.

ادامه مطلب


سینا، دومین آدمی بود که روبروی من نشسته بود و داستان می‌گفت. داستانش را من ننوشتم اما، غزاله نوشت. در نگاه اول، شاید داستان‌های این آدم‌ها، پر باشد از جملاتی که بارها گفته شده‌اند؛ اما ماجرا این است که این آدم‌ها برای اولین‌بار است که سعی می‌کنند بخشی از زندگی‌شان را بیابند که ارزش روایت دارد.

ادامه مطلب


رازها را در داستان‌ها جستجو کن.» را آن‌که گفته، ما آدم‌ها را می‌شناخته. مدت‌ها پیش زمانی که در اینستاگرام به صورت اتفاقی HumansOfNy را یافتم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. آدمی در کوچه پس‌کوچه‌های نیویورک، راه افتاده دنبال قصه‌ها. قصه‌هایی از معمولی‌ترین آدم‌هایی که می‌شود دید.

ادامه مطلب


از هشت بهشت که راه بیفتی به سمت جنوب شهر، از چهارباغ گذر می‌کنی و می‌رسی به سی‌ و سه پل. در مسیر، آدم‌هایی با گیتار یا سنتور نشسته یا ایستاده موسیقی می‌نوازند و سی و سه پل استیج صداهای رها شده در شهر است. پیرمردهایی که می‌خوانند؛ شرط‌بندی و توریست‌هایی که به رودخانه خالی نگاه می‌کنند. شب‌های زاینده رود، آن‌جا که به چهارباغ می‌رسد، این‌طوری‌ست با هزار داستان.

اما روزهایی بود که صداها بلند شدند و موسیقی شکل دیگری یافت. دی ماه در حافظه‌ی تاریخی ما، ثبت است برای رنج‌های بزرگ. اواخر دی‌ماه در اصفهان هم کم از این نداشت.

ادامه مطلب


نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز می‌خواندند و بعد ناگهان می‌رفتند سراغِ خاطرات‌شان. وقتی تعداد سال‌های پشت سر، بیشتر از سال‌های پیش‌رو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر می‌کنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

عکس را مهران گرفته.

ادامه مطلب


داستان‌ها فقط تعدادی کلمه نیستند. آن‌ها مخلوطی از صداها، حرکات انگشتان و مکث‌ها هستند. باید در چشم‌های‌شان نگاه کنی، تا بفهمی وقتی از خودکشی حرف می‌زنند، از چه می‌گویند. داستان توحید بخشی‌هایی داشت که با توجه به چهارچوب‌های گروه و حساسیت‌های حاکم بر کشور حذف می‌شد؛ توحید آتئیست بود - چه پارادوکس بامزه‌ای است که آدم نام‌ش توحید باشد و خودش بی‌خدا - و یک‌بار هم خواسته بود خودکشی کند.

ادامه مطلب


سینا، دومین آدمی بود که روبروی من نشسته بود و داستان می‌گفت. داستانش را من ننوشتم اما، غزاله نوشت. در نگاه اول، شاید داستان‌های این آدم‌ها، پر باشد از جملاتی که بارها گفته شده‌اند؛ اما ماجرا این است که این آدم‌ها برای اولین‌بار است که سعی می‌کنند بخشی از زندگی‌شان را بیابند که ارزش روایت دارد.

ادامه مطلب


رازها را در داستان‌ها جستجو کن.» را آن‌که گفته، ما آدم‌ها را می‌شناخته. مدت‌ها پیش زمانی که در اینستاگرام به صورت اتفاقی HumansOfNy را یافتم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. آدمی در کوچه پس‌کوچه‌های نیویورک، راه افتاده دنبال قصه‌ها. قصه‌هایی از معمولی‌ترین آدم‌هایی که می‌شود دید.

ادامه مطلب


نیشابور نوشته است:

گفت‌گوی ژان لوک گدار و الیاس صنبر که دوست دیرینه‌اند، بعد از فیلم موسیقی ما: 
ژان لوک گدار: تفاوت میان فیکسیون و مستند کلیشه ای‌ست که خیلی دوام داشته است. در فیلم موسیقی ما، من میان دو جمله : اسراییلی‌ها  به مستند‌ راه پبدا کرده اند» و اسراییلی‌ها به فیکسیون راه پیدا کرده‌اند» تردید داشتم. به نظرم رسید که بعد از تاریخ صهیونیسم جمله دوم درست‌تر است. آن‌ها بالاخره بر خاک فیکسیون خود نشستند.  و این مربوط به جمله‌ای‌ست که الیاس به من گفت و من در فیلم گنجاندم: وقتی یک اسراییلی شب خواب می‌بیند، خواب اسراییل را نمی‌بیند، خواب فلسطین را می‌بیند. در حالی‌که وقتی یک فلسطینی شب خواب می‌بیند، خواب فلسطین را می‌بیند و نه خواب اسراییل را.
الیاس صنبر: این جمله در واقع قسمتی از صحبتی بود که با دوستی اسراییلی داشتم، بدون پلیمیک. به او گفتم: زورآزمایی شاید آن‌چه او فکر می کند نباشد. چرا که چیزی هست که کاملا از دست اسراییلی در می‌رود. به او گفتم وقتی شما می‌خوابید، ما کله‌های شما را اشغال می‌کنیم و شما در روز زمین را. این شوخی نبود. فکر می‌کنم که جوهر ترس و وحشت اسراییلی‌هاست. هر چه بیش‌تر زرداخانه اتمی و تانک و توپ و هواپیما داشته باشند بیش‌تر در وضعیت ضعف هستند. برای توضیح بیش‌تر این وضعیت باید توضیحی‌ پیرامون آن‌چه محمود درویش در باره شکست‌خورده در فیلم می‌گوید بدهم. این ستایش از شکست نیست. ستایش از باخت است و این دو یه هیچ عنوان یکی نیست. بیست سال است که موضوع شعرهای اوست. او این ایده را پروریده که در نهایت، در جنگ تروآ، قابل توجه‌تر ، نه آشیل و نه هکتور و نه اولیس‌اند. اهالی تروآ هستند. ما به نوعی اعراب تروآ هستیم. این به معنی ارزش دادن به شکست نیست. گفتن این است که در باخت بی‌اندازه انسانیت هست تا در انبار کردن پیروزی. شاید این سرنوشتی‌ست که برای زندگی به ما داده شده است. اما ما قربانی بودن را دوست نداریم و حاضریم مقام قربانی را به عهده هر کس که می‌خواهد واگذاریم. 

رازها را در داستان‌ها جستجو کن.» را آن‌که گفته، ما آدم‌ها را می‌شناخته. مدت‌ها پیش زمانی که در اینستاگرام به صورت اتفاقی HumansOfNy را یافتم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. آدمی در کوچه پس‌کوچه‌های نیویورک، راه افتاده دنبال قصه‌ها. قصه‌هایی از معمولی‌ترین آدم‌هایی که می‌شود دید.

ادامه مطلب



نیچه در چنین گفت زرتشت» پیامبر کهن‌سالی که به کمال رسیده را تصویر می‌کند که از کوه پایین می‌آید تا آن‌چه یافته را با مردم در میان بگذارد. زرتشت سخن سر می‌دهد که: تصور کنید شبحی شبانه بالای سرتان می‌آید و می‌گوید از حالا هر چه تاکنون زیسته‌ای، همه‌ی دقایق و اتفاقات و کارها، از برگی که می‌افتد تا عنکبوتی که می‌رود، تا ابد تکرار می‌شود.»
آن وقت زرتشت می‌پرسد: آیا دندان می‌سایید و شبح را لعن می‌کنید یا او را فرشته مهربان می‌خوانید؟
اگر این فکر برایتان تبدیل به دغدغه شود، می‌تواند شما را به چیزی که واقعا هستید تبدیل کند، یا درهم شکند.»
این نوشته‌های نیچه و این آزمون فکری، احتمالا یکی از موثرترین چیزهایی‌ست که ما را با خودمان مواجه می‌کند. می‌توانیم زندگی زیسته‌مان را تا ابد تکرار کنیم؟ اگر جواب نه باشد، یعنی خودمان را زیر خروارها چیزهایی که مال ما نیست دفن کرده‌ایم. یعنی خودمان را زندگی نکرده‌ایم. کارهایی که می‌توانیم تا ابد تکرارشان کنیم، ما را خودمان می‌کند. به گمانم بزرگ‌ترین ترس ما از مرگ نه این‌که نابود می‌شویم، بلکه این است که به موقع نمیریم. چرا که من یکی می‌خواهم خالی بمیرم. برای مرگ کلبه‌ای ویران به جا بگذارم. استعداد، احساس یا کاری را با خودم دفن نکنم. چه چیز وحشتناک‌تر از پر مردن است؟ فیلم زندگی من» گدار راجع به همین است. گدار در دوازده پرده زندگی نانا - با بازی آنا کارینا - دختری که قلبش برای بازی در سینما می‌تپد را تصویر می‌کند. ماجرا این است که نانا خودش را می‌فروشد. استعدادها و حرف‌ها و چیزها درون‌ش می‌مانند. گدار به گمانم مرثیه می‌گوید. مرثیه برای تمام ما. که شبح را به خواب دیده‌ایم و جوابمان نه بوده.
یادم نیست این جمله از تارکوفسکی است یا برگمان، گدار هر روزی که فیلم نمی‌سازد، به دنیا ظلم می‌کند.»
فیلم با این جمله از مونتنی آغاز می‌شود، که نیچه او را نیرومندترین جان‌ها خوانده بود:
خودت را به دیگران قرض بده، اما به خودت ببخش.»

پیشنهاد من برای جمعه‌تان:

فیلم را ببینید.

بعد موسیقی متن فیلم را از این‌جا

دانلود کنید و بشنوید.

بعد می‌توانید رقص بی‌نظر آنا کارینا در فیلم را دوباره از

این‌جا ببینید.


تصور کنید

همینگوی در پاریس، نشسته توی یکی از کافه‌ها - برای دقیق‌تر شدن تصورتان، به فیلم نیمه‌شب در پاریس ساخته‌ی وودی آلن فکر کنید - روی پلات یکی از داستان‌هایش کار می‌کند. بیاید فکر کنیم که پلات مربوط به داشتن و نداشتن است. خبر هم ندارد که هاکس، دوست صمیمی‌اش، روزی تصمیم می‌گیرد این داستان را فیلم کند و قرار است یک قهر و دعوای حسابی با هاکس داشته باشد بعد از دیدن فیلم. بس است، زیاد بی‌راه نرویم.

همینگوی نشسته است و نوشیدنی تلخ و سنگینی می‌خورد. خاطرات جنگ هنوز جای‌شان سنگین است. فردی وارد کافه می‌شود. عبایی به روی دوش و عمامه‌ای عجیب - عمامه را من می‌شناسم، همینگوی فکر می‌کرده، عجب کلاه مسخره‌ای! - بر سر دارد. کافه‌چی ریز لبخندی می‌زند و همینگوی که تنها مشتری کافه، آن هم در آن موقع از شب بوده - باز هم نیمه‌شب در پاریس را به یاد بیاورید - توجه‌ش به مرد جلب می‌شود. در چشم‌های مرد تازه‌وارد هیچ‌چیز نیست. خالی‌تر از هر چیزی. پاپا این نگاه را می‌شناسد. اغلب در آدم‌های سیاه‌مست یا سربازان از جنگ برگشته دیده. او کنجکاو شده است. مرد، روی میزی آن‌طرف‌تر می‌نشیند و درخواست چیزی سبک می‌کند. نویسنده‌ی مشهور، تصمیم می‌گیرد. برمی‌خیزد و بیست ثانیه بعد، رو در روی مرد نشسته‌است.

مرد سکوت کرده. با همان چشم‌ها. پاپا می‌پرسد که: حالت چطور است پیرمرد؟ تو را این‌طرف‌ها ندیده بودم.» مرد هنوز سکوت می‌کند. همینگوی به این فکر می‌کند که چرا از چهره‌ی این مرد، هیچ‌چیز در نمی‌آید. نکند داستایوفسکی برگشته و دارد این‌طور ورودش را اعلام می‌کند؟

مرد سخن سر می‌دهد که: چون عهده نمی‌شود کسی فردا را/ حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه / بسیار بتابد و نیابد ما را.»

داد لعنت بر شیطان از همینگوی ما بلند می‌شود که: این که گفتی یعنی چی؟ چرا ان‌قدر سعی می‌کنی مرموز باشی؟»

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست / او را نه بدایت نه نهایت پیداست.

کس می نزند دمی در این معنی راست / کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست.»

همینگوی که حالا پاک از حرف‌های مرد ناشناس گیج است؛ می‌گوید: یعنی تو داری می‌گویی برای این مرموزی که دنیا مرموز است و کارش معلوم نیست؟ این را می‌توانی به آن سربازهای بخت‌برگشته‌ی توی آمبولانس، که با این فکر که آمریکا را به اوج رسانده‌اند درد دوری معشوق‌های‌شان را تحمل می‌کرده‌اند، بگویی؟ اسم تو چیست؟»

- غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری

- اسم عجیب برای آدم عجیب. از تو خوشم می‌آید برادر.

حکیم باز سخن سر داد که: ای دوست حقیقت شنواز من سخنی / با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد / از سبلت چون تویی و ریش چو منی.»

پاپا پیکی دیگر خورد و دستی به شانه‌ی حکیم انداخت و با خنده گفت: آفرین بر تو برادر. حرف درستی می‌زنی. فراغت همین جامی‌ست که در دستان ماست. توی جنگ پیداش کردم. وقتی دست از زندگی شسته‌ای. اما همیشه چیزهایی پیدا می‌شود. مثلا همین دختری که فردا قرار است برویم بیرون. همیشه هم نمی‌شود فراغت داشت.»

- ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یکدم عمر را غنیمت شمریم.

فردا که ازین دیر فنا درگذریم / با هفت هزار سالگان سر بسریم.

- درست است. این‌طور است که یک مرد ممکن است نابود شود اما با این ایده هرگز شکست نمی‌خورد. اتفاقا من این ایده را در ذهنم پرورش داده‌ام. این ایده را ماهیگیران ساخته‌اند.

بعد سکوتی حاکم می‌شود.

حکیم یک جرعه می‌خورد. و پاپا به فکر فرو رفته است. اما چه باید کرد؟ می‌گویی این لعنتی را باید بی‌خیال شد. چشم‌های تو همین را می‌گوید. من در گوشه‌ی دنج و پر نور دنبال این بودم. چیزهایی هم فهمیدم. اما نظر تو چیست؟»

حکیم، از جا برخواست. به آدم روبرویش خیره بود. انگشت اشاره را برد بالا و گفت: چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست / چون هست بهرچه هست نقصان و شکست.» بعد با صدای آرام ادامه داد: انگار که هرچه هست در عالم نیست / پندار که هرچه نیست در عالم هست.»

حکیم پول را به همراه انعامی خوب گذاشت روی میز. وقتی که رفت، همینگوی یک پیک دیگر خودش را مهمان کرد. رو به سمت کافه‌چی داد زد: اما یادت باشه؛ وقتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، مدیریت کردن زندگی کار سختی نیست مرد جوان.» سرش را گذاشت روی میز. به نظر می‌رسید که خوابش برده.


حالا که شب کش می‌آمد، آمده بودم تا سری به پنل بیان بزنم، ببینم از بین ستاره‌ها، کدام‌شان روشن شده، که دیدم دوستی کامنتی خصوصی راجع به پست قبلی ارسال کرده و درش متذکر شده که: مگر بقیه‌ی اصول ریاضی قابل اثبات‌اند که فهمیده‌ای نمی‌شود اصل توازی را اثبات کرد؟»

به نظرم رسید، در این باب، برای آن‌هایی که به تاریخ علم علاقه دارند، چیزی زیبا نهفته است و بهتر دیدم که این‌جا توضیحاتی راجع به پست قبلی بنویسم.

اصل توازی. در دوران کهن، حل نهایی مسئله‌ای بود که بایستی ریاضیات یونان را زمانی دراز پیش از اقلیدس به خود مشغول داشته باشد.

- هانس فرویدنتال

اقلیدس در حدود ۳۰۰ سال قبل از میلاد، چیزهایی از پیشینیان جمع کرد و چیزهایی افزود، که نتیجه شد یکی از شاهکارهای بی‌نظیر جهان ریاضی، یعنی کتاب

اصول.

اقلیدس از ۵ اصلِ بدیهی، چیزی در حدود ۴۶۵ گزاره را نتیجه گرفت، که اصلا بدیهی نبودند؛ و اهمیت کار او در این‌جا بود که این همه را از آن اندک نتیجه گرفت. روش کاری مستحکم و قابل اطمینان، که بعدها توسط فیلسوفان بزرگی چون دکارت و کانت هم استفاده شد.

اکثر اصول موضوعه‌ی اقلیدس تا قرن ۱۹ مورد تایید همه‌گان بود، جز یکی. یکی که از همان ابتدا، پر از شک و تردید بود. یعنی اصل توازی!

چرا؟ مگر اصول با هم چه فرقی دارند؟ این‌ها چهار اصل اول هندسه‌ی اقلیدسی هستند، به نقل از

ویکی‌پدیا:

اصل ۱. از هر ۲ نقطه فقط ۱ پاره خط می‌گذرد.

اصل ۲. هر پاره خط را می‌توان تا بی‌نهایت در امتداد خط راستی ادامه داد.

اصل ۳. برای هر پاره خط دلخواه می‌توان دایره‌ای به شعاع آن پاره خط و به مرکز یک سر آن رسم کرد.

اصل ۴. تمام زوایای راست برهم منطبق می‌شوند.

و اصل پنجم، که همان

اصل توازی است را به شیوه‌ای ساده‌تر می‌توان این‌گونه تعریف کرد:

۵. دو خط با هم موازی‌اند، هر گاه متقاطع نباشند، یعنی نقطه‌ای پیدا نشود که بر هر دو خط واقع باشد!

اما چه فرقی بین چهار اصل اول و اصل توازی وجود داشت که برای قرن‌ها ذهن ریاضی‌دان‌ها را به خود مشغول کرده بود؟ این اصل ممکن است برای ما بدیهی جلوه کند، احتمالا دلیل‌ش این باشد که از دوران مدرسه با پیش‌فرض‌های اقلیدس بزرگ شده‌ایم. اما اگر از پیش‌فرض‌ها رها شویم، این اصل به اندازه‌ی چهار اصل اول، بدیهی نیست.

دو اصل اول از تجربیات ما با خط‌کش ایجاد شده‌اند؛ اصل سوم را با پرگار تجربه کرده‌ایم و اصل چهارم با این‌که تجریدی‌ با بداهت کم‌تر به نظر می‌رسد اما می‌توان آن را با نقاله تحقیق کرد.

اما اصل پنجم را نمی‌توانیم به صورت تجربی تحقیق کنیم که آیا دو خط موازی هم‌دیگر را می‌برند یا نه؛ چرا که ما فقط می‌توانیم پاره‌خط‌ها را رسم کنیم، نه خط‌ها را. پس چه کار می‌توانیم بکنیم؟ باید اصل را با چیزهایی غیر مستقیم و غیر از ملاک بالا تعریف کنیم. برای قرن‌ها ریاضی‌دان‌ها سعی در تعریف اصل پنجم با چهار اصل قبلی داشتند؛ یا چیزهایی که بدیهی‌تر باشند. اما همه‌ی تلاش‌ها به بن‌بست می‌رسید. چون معلوم می‌شد که غیر مستقیم از همان اصل توازی استفاده کرده‌اند. (می‌توانید برای مشاهده‌ی این تلاش‌ها، در گوگل سرچ کنید. تلاش‌هایی بسیار خلاقانه، اما در نهایت دور می‌زنند و به همان اصل توازی می‌رسند.)

به نظر می‌رسد که خود اقلیدس هم از مشکل موجود در اصل پنجم، آگاه بوده، چرا که استفاده از آن را تا اثبات قضیه‌ی ۲۹‌ـم خودش به تعویق انداخته.

در قرن ۱۹‌ـم انقلابی در نحوه‌ی شناخت ما از دنیا و هستی پدید آمد. اصل توازی دچار تغییر شد و دنیای تازه شگفت‌انگیزی کشف شد. دنیای که در آن مجموع زوایای مثلث‌ها متفاوت است، مستطیل وجود ندارد و خطوط موازی می‌توانند به‌هم نزدیک شوند و یا از هم دور شوند. در ضمن داستان هیجان‌انگیزی هم از کشف هم‌زمان هندسه‌ی هذلولوی توسط

گاوس،

بویویی و

لباچوسکی وجود دارد، که اگر نگارنده بعدا حوصله داشته باشد، با جزئیات تعریف خواهد کرد و کلی هم بین‌ش خطبه‌های فلسفی خواهد خواند.

این تغییر آن‌چنان بنیادی بود که به یک‌بار علم را جلو راند؛ لابد می‌دانید که نظریه‌ی نسبیت انیشتین روی همین هندسه‌ی نااقلیدسی تعریف شده است.

فهمیدیم که دنیا آن‌طور که فکر می‌کردیم نیست. و اشیا به واقع طور دیگری هستند، هر چند هنوز هم با هندسه‌ی اقلیدسی می‌توانیم بخشی از دنیا را تعریف کنیم.

اما نکته‌ در این پست، یک استراتژی بی‌نهایت زیباست. یعنی استراتژی تغییر دیدگاه» که خواستگاه آن همین جناب اقلیدس است. استراتژی تغییر دیدگاه، درباره‌ی فکر کردن خارج از تمام پیش‌فرض‌هاست. ما روشی را آموخته‌ایم و در آن تلاش می‌کنیم تا مشکلی را حل کنیم؛ در صورت شکست، این استراتژی از ما می‌خواهد که همه‌ی اصول و قواعدی که پذیرفته‌ایم را بریزیم دور و بار دیگر به مسئله نگاه کنیم. آن‌وقت شانس بیشتری برای یافتن راه‌حل مسئله پیش‌روی خواهیم داشت.

پیشرفت‌های عجیب و غریب قرن نوزده، مدیون استفاده از همین دیدگاه است. شب هزارساله‌ی اروپا، با تغییر دیدگاهی همگانی راجع به طبیعت، دین، فلسفه و علم به پایان رسید. به گمانم پیش‌فرض این استراتژی، البته که شهامت است. شهامت دور ریختن هر آن‌چه پذیرفته‌ایم و بررسی دوباره. اگر حقیقت باشند، باز به آن‌ها ایمان خواهیم آورد.

در این‌جا بد نیست، یکی از مشعل‌های روشن‌کننده‌ی راه روشن‌گری در قرن ۱۹ را بخوانید؛ کانت در جواب سوال روشنگری چیست؟» این‌گونه گفته بود:

روشنگری خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کرده‌است. صغارت، ناتوانی در به‌کاربردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری است. این صغارت، خودْ تحمیلی است اگر علت آن نه در سفیه بودن بلکه در فقدانِ عزم و شهامت در به کارگیری فهم خود بدون راهنمایی دیگری باشد. شعار روشنگری این است: در به کار گیری فهم خود شهامت داشته باش.

اما درباره‌ی کامنت آن دوستِ نادیده، اصول را بدون اثبات می‌پذیریم؛ بهتر بود به جای این‌که بنویسم هیچ‌وقت قابل اثبات نیست» می‌نوشتم هیچ‌وقت قابل اطمینان نیست.»


برهان خلف. گامی است ظریف‌تر از هر گام شطرنج: شطرنج‌باز ممکن است یک پیاده یا حتی یک سوار را فدای بازی کند، ولی ریاضی‌دان خود بازی را فدا می‌کند.

گ.ه.هاردی

من بهترین درس‌های زندگی‌ام را حین تحصیل ریاضیات گرفته‌ام. آن‌وقت‌ها که بچه بودم، تحت تاثیر هندسه اقلیدسی و اصل توازی، که بعدها که بزرگ‌تر شدم به نظر رسید که هیچ‌وقت قابل اثبات نیست، تا بعدترها که جوگیرتر بودم - در اولین رابطه‌ام، امید ریاضی آن آدم بی‌نوا را حساب کردم. خب. خوب‌ها، موهاش سیاهه، وزن ۳، کوتاه هم هست، وزن‌ش ۴. بدها، چقدر چرت و پرت می‌گه وزن‌ش ۳۰. - اما کم‌تر چیزی را مطبوع‌تر از برهان خلف یافتم.

در ذات برهان خلف، طنزی بسیار عمیق نهفته‌ست. تو می‌گویی: من فکر می‌کنم احمقی. اما با تو بحثی ندارم. احمق باش. فقط آرزو دارم که سرت به سنگ بخورد.» بعد تمام تلاش‌مان را می‌کنیم که سرش به سنگ بخورد. و عجیب‌تر این‌که تعدادی از غیرقابل حل‌ترین مسائل ریاضی را همین استراتژی بامزه حل کرده.

دو چیز در این استراتژی برای من بسیار الهام‌بخش بوده. کمدی و تراژدی. تو مسئله را دوست داری، اما آرزو داری که از بین برود.

به تجربه دریافته‌ام، کمدی بخش جدایی ناپذیر با حکمت است. آن‌قدر جسورانه می‌نویسم که بگویم آن‌ها دو روی یک سکه‌اند. در تاریخ، برخی از حکیم‌ترین افرادی که یافته‌ام، دلقک‌های دربار بوده‌اند. آن‌ها خوب نگاه می‌کرده‌اند و با کنایه‌ای نرم، اغلب وحشیانه‌ترین انتقادها را روانه‌ی والا حضرت، که گاهی وحشی‌ترین فرد زمانه بوده می‌کرده‌اند و نتیجه؟ شلیک خنده‌ی همگان. به گمانم دو چیز باید دوست وفادار نویسندگان باشد، تا نوشته‌های‌شان سینه به سینه و برای زمان‌های متمادی، گسترش یابد. حقیقت و طنز. باید در خدمت حقیقت باشند و طنز را در خدمت خودشان بگیرند. آن‌وقت جمعی از پیچیده‌ترین مسائل زمان‌مان، قابل حل به نظر می‌آیند.

دوم تراژدی. 

در دنیایی زندگی می‌کنیم که تراژدی غیر قابل تصور است. طبقه‌ی حاکم برای‌مان توضیح داده که فرصت‌ها برابر است. انسان موفق، ااما باهوش‌تر و سخت‌کوش‌تر است. بدبخت‌ها اما تنبل و تباه و فسادزا هستند. دانشگاه‌ها به روی همه باز است و هرکسی می‌تواند در هر مکان و شرایطی، اگر به اندازه‌ی کافی تلاش کند و بخواند، موفق شود. هرکسی که باشی، ده هزار ساعت روی کاری وقت بگذاری، می‌شوی یک چهره‌ی جهانی.

آن‌ها این را با دموکراسی، تکنولوژی و چندتایی مثال، برای‌مان توضیح داده‌اند. اما حقیقت این است که تراژدی هنوز هم این‌جاست. اکثرا آدم‌ها موفق نمی‌شوند. آن‌وقت شکست‌ها دیگر گردن شانس و خدا و این‌طور چیزها نیست. می‌شوند نتیجه‌ی حماقت و ناشایستگی ما. این است که اکثر مردمان عصر ما، ذاتا غمگین‌اند، حتی وقتی عکس‌های خنده‌های دل‌رباشان در اینستاگرام را لایک می‌کنیم.

یونانی‌ها تراژدی را گسترش می‌دادند. قهرمان، آدمی اغلب نجیب‌زاده و پاک است، که اشتباهاتی کوچک انجام می‌دهد، به شکلی که تماشاگر نمی‌تواند او را سرزنش کند، و نتیجه می‌شود تباهی قهرمان. آدمی باهوش، سخت‌کوش و خوب، می‌تواند با اشتباهاتی غیرقابل اجتناب، به زوال و نابودی برسد. این‌جا به نظرم باز کمدی در جریان است، چنین داستانی، به شدت تسکین دهنده است. زیرا می‌توانیم خودمان، دنیا و آدم‌ها را ببخشیم. فشار، ناگهان محو می‌شود.

ما به تراژدی‌های بیشتری نیاز داریم. در زندگی‌مان. تا بتوانیم با خودمان از در دوستی وارد شویم. ببخشیم خودمان را و دیگران را. بپذیریم دنیا همه‌اش گریه‌دار است، برای جزئیات‌ش خودمان را اذیت نکنیم.

برهان خلف، با چنین چیزهایی‌ست که ریاضی‌دانان را همراهی می‌کند. اما خیلی عجیب. ریاضی‌دانان به این‌طور چیزها اهمیت نمی‌دهند. آن‌ها به دنبال وجودی کامل هستند. بدون نقص. شاید برای همین است که درگیر تناقض‌های وجودی و گاه حیرت‌آورِ وجود ناقص ما نمی‌شوند.


نیچه در چنین گفت زرتشت» پیامبر کهن‌سالی که به کمال رسیده را تصویر می‌کند که از کوه پایین می‌آید تا آن‌چه یافته را با مردم در میان بگذارد. زرتشت سخن سر می‌دهد که: تصور کنید شبحی شبانه بالای سرتان می‌آید و می‌گوید از حالا هر چه تاکنون زیسته‌ای، همه‌ی دقایق و اتفاقات و کارها، از برگی که می‌افتد تا عنکبوتی که می‌رود، تا ابد تکرار می‌شود.»
آن وقت زرتشت می‌پرسد: آیا دندان می‌سایید و شبح را لعن می‌کنید یا او را فرشته مهربان می‌خوانید؟
اگر این فکر برایتان تبدیل به دغدغه شود، می‌تواند شما را به چیزی که واقعا هستید تبدیل کند، یا درهم شکند.»
این نوشته‌های نیچه و این آزمون فکری، احتمالا یکی از موثرترین چیزهایی‌ست که ما را با خودمان مواجه می‌کند. می‌توانیم زندگی زیسته‌مان را تا ابد تکرار کنیم؟ اگر جواب نه باشد، یعنی خودمان را زیر خروارها چیزهایی که مال ما نیست دفن کرده‌ایم. یعنی خودمان را زندگی نکرده‌ایم. کارهایی که می‌توانیم تا ابد تکرارشان کنیم، ما را خودمان می‌کند. به گمانم بزرگ‌ترین ترس ما از مرگ نه این‌که نابود می‌شویم، بلکه این است که به موقع نمیریم. چرا که من یکی می‌خواهم خالی بمیرم. برای مرگ کلبه‌ای ویران به جا بگذارم. استعداد، احساس یا کاری را با خودم دفن نکنم. چه چیز وحشتناک‌تر از پر مردن است؟ فیلم زندگی من» گدار راجع به همین است. گدار در دوازده پرده زندگی نانا - با بازی آنا کارینا - دختری که قلبش برای بازی در سینما می‌تپد را تصویر می‌کند. ماجرا این است که نانا خودش را می‌فروشد. استعدادها و حرف‌ها و چیزها درون‌ش می‌مانند. گدار به گمانم مرثیه می‌گوید. مرثیه برای تمام ما. که شبح را به خواب دیده‌ایم و جوابمان نه بوده.
یادم نیست این جمله از تارکوفسکی است یا برگمان، گدار هر روزی که فیلم نمی‌سازد، به دنیا ظلم می‌کند.»
فیلم با این جمله از مونتنی آغاز می‌شود، که نیچه او را نیرومندترین جان‌ها خوانده بود:
خودت را به دیگران قرض بده، اما به خودت ببخش.»

پیشنهاد من برای جمعه‌تان:

فیلم را ببینید.

بعد موسیقی متن فیلم را از این‌جا

دانلود کنید و بشنوید.

بعد می‌توانید رقص بی‌نظر آنا کارینا در فیلم را دوباره از

این‌جا ببینید.


نیشابور نوشته است:

گفت‌گوی ژان لوک گدار و الیاس صنبر که دوست دیرینه‌اند، بعد از فیلم موسیقی ما: 
ژان لوک گدار: تفاوت میان فیکسیون و مستند کلیشه ای‌ست که خیلی دوام داشته است. در فیلم موسیقی ما، من میان دو جمله : اسراییلی‌ها  به مستند‌ راه پبدا کرده اند» و اسراییلی‌ها به فیکسیون راه پیدا کرده‌اند» تردید داشتم. به نظرم رسید که بعد از تاریخ صهیونیسم جمله دوم درست‌تر است. آن‌ها بالاخره بر خاک فیکسیون خود نشستند.  و این مربوط به جمله‌ای‌ست که الیاس به من گفت و من در فیلم گنجاندم: وقتی یک اسراییلی شب خواب می‌بیند، خواب اسراییل را نمی‌بیند، خواب فلسطین را می‌بیند. در حالی‌که وقتی یک فلسطینی شب خواب می‌بیند، خواب فلسطین را می‌بیند و نه خواب اسراییل را.
الیاس صنبر: این جمله در واقع قسمتی از صحبتی بود که با دوستی اسراییلی داشتم، بدون پلیمیک. به او گفتم: زورآزمایی شاید آن‌چه او فکر می کند نباشد. چرا که چیزی هست که کاملا از دست اسراییلی در می‌رود. به او گفتم وقتی شما می‌خوابید، ما کله‌های شما را اشغال می‌کنیم و شما در روز زمین را. این شوخی نبود. فکر می‌کنم که جوهر ترس و وحشت اسراییلی‌هاست. هر چه بیش‌تر زرداخانه اتمی و تانک و توپ و هواپیما داشته باشند بیش‌تر در وضعیت ضعف هستند. برای توضیح بیش‌تر این وضعیت باید توضیحی‌ پیرامون آن‌چه محمود درویش در باره شکست‌خورده در فیلم می‌گوید بدهم. این ستایش از شکست نیست. ستایش از باخت است و این دو یه هیچ عنوان یکی نیست. بیست سال است که موضوع شعرهای اوست. او این ایده را پروریده که در نهایت، در جنگ تروآ، قابل توجه‌تر ، نه آشیل و نه هکتور و نه اولیس‌اند. اهالی تروآ هستند. ما به نوعی اعراب تروآ هستیم. این به معنی ارزش دادن به شکست نیست. گفتن این است که در باخت بی‌اندازه انسانیت هست تا در انبار کردن پیروزی. شاید این سرنوشتی‌ست که برای زندگی به ما داده شده است. اما ما قربانی بودن را دوست نداریم و حاضریم مقام قربانی را به عهده هر کس که می‌خواهد واگذاریم. 

نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز می‌خواندند و بعد ناگهان می‌رفتند سراغِ خاطرات‌شان. وقتی تعداد سال‌های پشت سر، بیشتر از سال‌های پیش‌رو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر می‌کنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

سه‌تا بستنی گرفتم و نشستم کنارشان. وقتی بستنی را به دست‌شان می‌دادم مرد مو بلند گفت: پیرمرد و چه به بستنی!» دوست‌ش گفت: بستنی برای پیرمردهاست.»

این دوتا، رفیق چهل ساله بودند؛ همان اول رفاقت قرار گذاشته بودند با هم چهل سال رفیق باشند، نقلی هست که رفقای چهل ساله، برادر می‌شوند. پیوندی عمیق؛ آمیختگی مستحکم از اخلاق و رفتار. اتصالی نامرئی.

چهل سال با دوچرخه در میدان، رکاب زده‌اند. کنار قالی فروش‌ها و زیور فروشی‌ها. چهل سال را از دریچه‌ی چهار چشم دیده بودند. برای سلامتی‌ام صلوات فرستادند، با جمعیت. بعد به پیروی از همه‌ی پیرمردهای باحال روزگار، به‌م پسته دادند. گفتند دوست دارند که چهل سال دیگر هم با هم میدان را نگاه کنند. بزرگ شدن‌ها و پیر شدن‌ها. مسجد شیخ لطف‌الله که حالش خراب بود. می‌گفت: وقتی حال سازه‌های این‌جا خراب است، من ناراحتم. چای و نبات می‌خورم و دلم می‌سوزد.» مرد کلاه دار، سکوت بیشتری داشت. به جایی میان ابروهایم نگاه می‌کرد - حتما برای آن‌که زل نزند توی چشم‌هام - و گفت: جوان، چه بگویم که فکر نکنی نصیحت است؟» گفتم: نصیحت گریز نیستم. هر چه می‌خواهی بگو.» گفت: عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید.» بعد پا شدند تا بروند؛ عشق و تاریخ بود که دست در دست می‌رفت در شگفت‌انگیزترین جای زمین. در جمعیت بازار محو شدند، میان دو گنبد.

عکس را مهران گرفته.


چهارمین داستان و آخرین داستانی که شاهد بوده‌ام؛ عجیب‌ترین آن‌هاست. من آن را زود ننوشتم. حداقل تا دو ماه بعد از آن‌که زهرا روبروی من نشست و از تاثیرگذارترین لحظات زندگی گفت، ننوشتم. دلیل‌ش را هم نمی‌دانم. جامعه‌شناسی بود آرام و خندان؛ وقتی رسیدم سر قرار، گفتم:

می‌دانستی آب‌جو در یک‌جا نشینی بشر نقش داشته؟»  گفت: این سوال من هم بود، وقتی اون اپیزود

بی‌پلاس رو گوش می‌دادم.» و گفت: البته بشر آب‌جو را هم نداشت، آخر چیزی پیدا می‌کرد که به خاطرش یک‌جا نشین شود و دور هم جمع شوند برای سال‌های دراز.» عاشق اجتماع آدم‌ها بود؛ صحنه‌ی بالا بردن جمعی دست آدم‌ها، اشک را در چشمان‌ش جمع می‌کرد. برای من که به فردیت آدم‌ها فکر می‌کنم، مصاحبت با زهرا، بعضی چیزهای تاریک فکرم را روشن‌تر کرد. یادم بماند که بعدا درباره‌ی رابطه‌ی فردیت آدم‌ها با جامعه بنویسم.

 

وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم، همه‌چیز مثل یک پازل می‌مونه. دو چیز زندگی من رو تحت تاثیر قرار داد. جامعه‌شناسی و سفر. در دانشگاه سر از جامعه‌شناسی درآوردم. جامعه‌شناسی بهم یاد داد که قضاوت نکنم. چیزها نسبی‌ان و آدم‌ها نسبی‌تر. این‌طوری به صلح رسیدم؛ با خودم. اما همه‌چیز از سفر شروع شد.

وقتی آدم حد و مرز و چهارچوب‌هاش رو بشناسه، می‌تونه فراتر بره. مدت‌ها پیش، شب، زمانی که من تنها توی خونه خواب بودم، اومد. چیزهایی رو برده بود و من متوجه نشده بودم. بعد از اون مشکل رنج‌آوری برای من ایجاد شد. من دیگه هیچ‌وقت نتونستم شب‌ها تنها باشم. همیشه یک‌نفر باید تو خونه پیش من می‌موند. ترس از تنهایی و با من موند. در عین حال عاشق سفر بودم. هر بار تصمیم گرفتم برم سفر، بقیه یا کار داشتن یا اون زمان آماده نبودن. تصمیم گرفتم تنها برم. من حتی سینما هم تنها می‌رم، اما این تصمیم مهمی بود؛ به نپال رفتم و ۲۰ روز تنها بودم. شب اول، من توی چادر نشسته بودم، وسط جنگل. نفسم بند اومده بود و گریه می‌کردم. گریه و گریه. کی فکرش رو می‌کرد منی که توی خونه نمی‌تونستم تنها باشم، حالا باید وسط جنگل، توی تاریکی مطلق و سرما، تنها بمونم؟ آه، ان‌قدر گریه کردم تا از حال رفتم. صبح، اون ترس رفته بود. بزرگ‌ترین ترس زندگی من، در یک شب محو شده بود. تو سفر، تکه‌های پازل به کار می‌اومدن. شب‌های بعد، چیزهایی از ناخودآگاهم به سطح می‌اومد و من فراموش می‌کردم. بزرگ‌ترین رنج‌های زندگی‌م. من عشقی که سال‌ها ازش رنج می‌کشیدم، رو اون‌جا رها کردم. این صلح من رو آدم بهتری کرد. یا این ریسک؟ ریسک تنها رفتن به سمت ندایی که قلبم می‌داد؛ سفر.

به زهرا خبر داده بودیم که قرار است ازت عکس هم بگیریم. با خنده گفته بود: پس لباس خوشگل‌هام رو می‌پوشم.» عکس را قبل از شروع صحبت گرفتیم. به‌ش گفتم:‌ خوب بلدی عکس بگیری؛ این‌که خنده را بفرستی تو چشم‌هات خیلی هنر است.» خندید و گفت: عکس خوبی شد.»

 


داستان‌ها فقط تعدادی کلمه نیستند. آن‌ها مخلوطی از صداها، حرکات انگشتان و مکث‌ها هستند. باید در چشم‌های‌شان نگاه کنی، تا بفهمی وقتی از خودکشی حرف می‌زنند، از چه می‌گویند.

داستان توحید بخشی‌هایی داشت که با توجه به چهارچوب‌های گروه و حساسیت‌های حاکم بر کشور حذف می‌شد؛ توحید آتئیست بود - چه پارادوکس بامزه‌ای است که آدم نام‌ش توحید باشد و خودش بی‌خدا - و یک‌بار هم خواسته بود خودکشی کند.

جالب این است که در لحظه‌ی خودکشی، با خدا مکالمه می‌کند. مسئله مشکل مالی بوده. قبل از حلق‌آویز شدن به خدا می‌گوید: اگر وجود داری، نجاتم بده.» تعریف می‌کرد که چند دقیقه بعد تماسی دریافت می کند از کسی که  پولی به توحید بدهکار بوده و بخشی از پول را برایش واریز می‌کند. حین تعریف زیاد مکث می‌کرد. شاید نشان از درگیری درونی باشد.

می‌گفت اما این دلیلی نبود برای این‌که دیگر آتئیست نباشد. چرا که آن لحظه به هر چیزی برای زنده بودن چنگ می‌انداخته، خدا هم یکی از آن‌ها.

مسئله پی‌رنگ‌هاست. همین داستان در پی‌رنگ دیگری می‌توانست یک داستان حماسی و بسار معنوی از کار در بیاید. اما پی‌رنگ توحید، پی‌رنگ چرا» نیست؛ چطور» است. این تامین کننده معنی زندگی او، در لحظات سخت بوده.

 

من همیشه درحال امتحان کردنم. چیزی رو تغییر بدم و بعد زل بزنم به دنیا؛ از یک‌جایی به بعد کشف کردم که تا تغییری به‌وجود نیاد، هیچ‌ اتفاقی نمی‌افته. زندگی هم این رو می‌دونست. من رو تغییر داد.

برای چهار سال، درحال سفر بودم. سفر برای شنیدن قصۀ آدم‌ها؛ سفر روی نوار آبیِ خزر، تا بیابان‌های ایران. سفر، نادیدنی‌هایی رو از آدم‌ها به من نشان داد که چیزهایی در من رو تغییر داد. که ما در رنج‌هامون تنها نیستیم؛ و در خوشی‌هامون. مشکل اقتصادی؟ کاملا همه‌چیزم رو از دست دادم. بارها مُردم. خب، البته مطمئنیم که کاملا نمردم. ولی رها کردن رو یاد گرفتم. می‌تونم همین الان بمیرم و اشکالی نداره. من خودم رو پذیرفتم. در رنج‌ها. در سفر.  فهمیدم که چیزهای زیادی وجود دارن که در کنترل من نیستن. پس لذت بردم. گاهی فکر می‌کنم احتمالا از نوادگان خیام هستم. این کوزه چو من عاشق زاری بوده است / در بند سر زلف نگاری بوده‌ست.»

بعدها فهمیدم که در زندگی چندین چرا» وجود داره، اما برای هر اتفاق، فقط یک چطور» وجود داره. زندگی من در امتحان کردن چطور»هاست. فهمیدم که گاهی اصلا چرایی وجود نداره.

ژان‌ژاک روسو، کتابی نوشته و زندگی‌ش رو تعریف کرده، لابد برای این‌که تمام زندگی‌ش رو پذیرفته بوده. من هم داستانم رو نوشتم. بی‌سانسور. فکر می‌کنم همۀ قضیه همینه؛ وقتی تمام خودمون رو می‌پذیریم.
خوب زندگی کردم؟ نمی‌دونم.

گپ و گفت‌مان که با توحید تمام شد، گفتم وقت عکس است؛ گفت: هیچ عکس درست و حسابی‌ای ندارم. فکری کنین براش.» گفتیم بریم بیرون از کافه؛ نزدیک میدان نقش‌ جهان بودیم. گفتم: نقش جهان هم می‌شه عکس بگیریم.» دیدم ایستاده کنار این رنگی رنگی‌ها؛ می‌گه: همین!»

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها